شب از نیمه گذشته بود ،
من بودمو تنهایی ،
سکوت بود و سکوت ،
حرکت عقربه های ساعت کند شده بود ،
چند روز بیشتر از رفتنش نگذشته بود ،
رفتنش با یکی دیگه
دل بیقرار او بود اما ،
اما
عقل می گفت بر نمی گرده
بخواب.
نظرات شما عزیزان:
کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.) صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | طراح قالب |
آخرین مطالبلینک دوستانپیوندها
تبادل
لینک هوشمند
سایت آوازکطراح قالب: آوازک |
درباره وبلاگنویسندگانآرشیو موضوعیآرشیو ماهانهلینک های ویژهدیگر امکانات
Up Page
ساخت فلش مديا پلير |