داستان عشق...

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

داستان عشق...

دوستی می گفت خیلی سال پیش که دانشجو بودم،

بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند

تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند،

ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.

هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند،

جناب مجنون می گفت:

استاد همه حاضرند!

و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:

استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.

امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

هیچ کس زنده نیست ... همه مردند...



نظرات شما عزیزان:

هانیه
ساعت11:36---15 مهر 1391


یاسین
ساعت9:26---15 مهر 1391
وقتی تو نیستی همه نیستن نه که نیستن هستن ولی مثل تو نیستن};-};-};-

باران
ساعت12:52---14 مهر 1391
عاشق ترین مرد ، آدم بود

که بهشت را به لبخند حوا فروخت . . .


آپم};-


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 14 مهر 1391برچسب:داستان عشق,مجنون,ازدواج دانشجویی,داستان اموزنده,عشق من,دنیای من,وبلاگ برتر, ] [ 8:48 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]