تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.”
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند.
خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که گفت : “آه، پس آنجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است”
فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن “واحد خدمات عمومی” گفته بود “الو” چه اتفاقی می افتاد!
جوانی عاشق دختری شد ومی خواست با او ازدواج کند
روزی دختر را به همراه دو دوست دخترش به منزل دعوت کرد
و به مادر گفت می خواهم حدس بزنی که عشق من کدامیک است
بعد از رفتن آنها از مادر پرسید: توانستی دختر مورد علاقه مرا از این سه تا تشخیص بدهی
مادر گفت: بله
ومشخصات دختر را بیان کرد
پسر با تعجب پرسید: مادرم از کجا فهمیدی که این دختر مورد علاقه من است؟
مادر جواب داد: نمی دانم چرا ازش بدم اومد...
نظرات شما عزیزان:
از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم!!
چرا بدش اومد؟؟
من که متوجه نشدم -)-)-)-) (مادر شوهره دیگه..............)
مرسی خیلی باحال بود
به خصوص این آخری
[ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:داستان امروز,مادر شوهر,جوان عاشق,دوست دختر,عشق من,واحد خدمات عمومی, ] [ 8:29 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[