پیرمردی با لبخند باز کناردیوار کوچه نشسته بود
انگار من نیامده... به من لبخند زده بود..
کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه ..
با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟!
باز تند ازکوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود
انگار سراشیبی را تمام کرده بود
و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود
کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما
من دیگر نمی توانم تند پایین بیاییم
و گاهی که نفسم می گیرد می نشینم
و به بچه های که تند و تند پایین می آیند می خندم
دیروز پسربچه ای از من پرسید بابابزرگ چرا می خندی؟!!
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: لبخند , گذرعمر , پیرمرد , کوچه , داستان کوتاه کوتاه , اموزنده , بابابزرگ , ,
فکرش حسابی مشغول بود ،نمی دونست چرا اینطوری شده کجای کار اشتباه بود.
برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود .
خونه خوب، وسایل عالی، پول، معلم های خصوصی ویلا خلاصه همه چیز.
از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: تربیت , اموزنده , شخصیت , بوی سیگار , پارتی , جامعه من , خانواده ,
پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند….
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
برچسبها: پیر عشق , زیباترین های عاشقانه , زیباترین وبلاگ عاشقانه , پیر معرفت , لطیفه , فراموش گذشته , سخنرانی , پند , اموزنده , عبرت اموز , حکمت , ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد