چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!
مردي در عالم رويا فرشته اي را ديد كه در يك دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و در جاده اي روشن و تاريك راه مي رفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد: «اين مشعل و سطل آب را كجا مي بري؟»فرشته جواب داد: «مي خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب، آتش جهنم را خاموش كنم. آنوقت ببينم چه كسي واقعا خدا را دوست دارد!»
الهی... !
مرا در مقامی مدار که گویم خلق و حق و یا گویم من و تو .
مرا در مقامی دار که در میان نباشم ، همه تو باشی .
به هستی او نگریستم ، نیستی من به من بنمود .
در این اندوه بودم ، تا با دلی که بود ، از حق ندا آمد که به هستی خویش اقرار کن .
گفتم جز تو کیست که به هستی تو اقرار کنم ؟ مگر نگفته ای شهدالله .
الهی ! تو یکی و من از یکی تو یکی ام ."
قصه زندگي آدمها
او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانهاي است كه آب و نور ميخواهد.»
او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر ميرفت، درد او نيز عميقتر ميشد.
فرشتهها ميترسيدند. فرشتهها از آن همه سؤال ريشهدار ميترسيدند.
اما خدا ميگفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت ميآورد معرفت است.
فصلها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما در دل هر ميوهاي باز دانهاي بود و هر دانه آغاز درختيست. پس هر كه ميوهاي را برد دردل خود بذر سؤال تازهاي را كاشت.
«و اين قصه زندگي آدمهاست» اين را فرشتهاي به فرشتهاي ديگر گفت.
شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا....
چه چيزي در اين دنيا هم ارزش ِ زمان كوتاه زندگي توست؟
برنامه هاي بي سر و ته ِ تلويزيون؟ مكالمات بي ثمر تلفني؟
يادمان باشد كه مدت محدودي بما فرصت دادند كه از امكانات نامحدود ِ اين دنيا بهره ببري. امروز بگو :
مي خواهم منشاء يك كشف تازه براي مردم باشم. وقتي همه ي امكانات هست و خالقت قسم خورده كه هر چيزي را كه بخواهي راهش را به تو نشان خواهد داد،
ديگر چه جاي درنگ است...
مدتی بود که لبخندی بر لب مترسک آمده بود .
در دلش احساس دیگری داشت.حسی غریب و نا آشنا!
شبها محو تماشای ماه می شد و روزها در فکر فرو میرفت.
چرا تابحال متوجه اینهمه زیبایی مزرعه و آواز دلنشین پرندگان نبوده؟ از گذشته و ترساندن پرندهها شرمگین بود. از پوشالی بودن خود آگاه شده بود.
و ترس از اینکه اگر این حس خوب هم پوشالی باشد!؟ آنوقت چه !؟
شب شد و ماه با ناز طلوع کرد. او همیشه متوجه نگاههای مترسک بود.
این بار مترسک را سر به زیر دید. با لبخند به او سلام کرد.
مترسک زبانش بند آمده بود.
آرام سرش را بالا برد نگاهش به درخشش ماه افتاد آرام آرام تصویر ماه در شبنم چشمش شکل دیگری گرفت و الماسوار غلطان شد و از صورت پارچهایش لغرید و به پای چوبیاش افتاد.
در آن مزرعه دیگر مترسکی وجود ندارد. آن قطره اشک کار خودش را کرد.
آن چوب و پای مترسک در خاک ریشه داد و امروز درخت تنومندی شده که پرندگان در شاخههایش لانه ساخته و شبهای مهتابی با قصه مترسک و ماه، جوجههایشان به خواب میروند.....
در این جهان آدمهایی وجود دارند که سنگین هستندو از بال محرومند.اینها روی خاک میان هم می لولند و در میانشان بعضی ها قوی ترند.مثل ناپلئون . اینها در میان آدمها نشانه های ترسناکی از خود بر جای میگذارند و تخم نفاق را میان آنها میکارند.ولی بهر حال همچنان بر سطح خاک باقی می مانند.آدمهایی وجود دارند که قادرند پر و بال درآورند ، آهسته از زمین فاصله گیرند و به پرواز در آیند.نظیر راهبان.آدمهایی وجود دارند که چنان سبک هستند که سهل و راحت از زمین کنده میشوند ولی با همان سهولت هم بر زمین میخورند نظیر آرمان دوستان خوب. و سرانجام انسانهایی وجود دارند که خود آسمانی اند ولی بخاطر عشق به انسانها به زمین نازل میشوند، بالهای خود را جمع میکنند و به دیگران پرواز کردن می آموزند و آنگاه که دیگر نیازی به آنها نبود بار دیگر به آسمان پرمی کشند. نظیر عیسی مسیح. " تولستوی "
" من در ساحل دریا ایستاده ام . کشتی در کنارم بادبانهای سفیدش را با نسیم ملایم صبحگاهی باز میکند و عازم اقیانوس آبی می گردد.کشتی زیبا و محکم است و من تا جایی که کشتی مثل نقطه ابر مانندی می شود و به جایی که آسمان و دریا به هم می پیوندند می رسد ُ آن را نظاره میکنم.کسی در کنارم میگوید :" او رفته است" او فقط از دید من رفته است همین و بس .کشتی هنوز به همان بزرگی و قدرتی است که در کنار من بودو هنوز هم میتواندباز خود را به مقصد برساند.در ذهن من کوچک شده درست در لحظه ای که یکی در کنار من میگوید :" او رفته است درآن سوی دیگر یکی آمدن او را تماشا میکندو صداهایی خبر خوش آمدن کشتی را پخش میکند ... و این همان مرگ است. "
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه :
من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش و میگه :
فهمیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند، من می ترسم. 5ساله
فهمیده ام که وقتی مامانم میگه "حالا باشه تا بعد" این یعنی "نه" . 7 ساله
فهمیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری . ۱۲ ساله
انشا یک بچه دبستانی در مورد ازدواج
نام : اصغر کلاس :دوم دبستان موزو انشا : عزدواج! هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان! البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است! این بود انشای من.
گفتگوی دو دختر پای تلفن:
سلام عزیزم ، قربونت برم. چطوری عسل ؟ فدات شم… می بینمت خوشگم… بوس بوس
گفتگوی دو پسر پای تلفن:
بنال… بوزینه مگه نگفتی ساعت چهار میای؟ د گمشو راه بیفت دیگه کره خر
*************
بعد از قطع کردن تلفن :
دخترها:
واه واه واه !!! دختره ایکپیریه بی فرهنگ چه خودشم میگیره اه اه اه انگار از دماغ فیل افتاده حالمو بهم زد
پسرها:
بابا عجب بچه باحالیه این ممد خیلی حال میکنم باهاش خیلی با مرامه
از مردم دنیا سوال جالبی پرسیده شد و هیچ کس جوابی نداد!
سؤال از این قرار بود: نظر خودتان را راجع به راه حل کمبود غذا
در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟ و جالب اینکه کسی جوابی نداد
چون در آفریقا کسی نمی دانست 'غذا' یعنی چه؟
در آسیا کسی نمی دانست 'نظر' یعنی چه؟
در اروپای شرقی کسی نمی دانست 'صادقانه' یعنی چه؟
در اروپای غربی کسی نمی دانست 'کمبود' یعنی چه؟
و در آمریکا کسی نمی دانست 'سایر کشورها' یعنی چه ***
دلـم بـد جـوری هـوس سفـر کـرده .... به هـر کجا که شـد...
سـرد و گـرمـش هـم حتی مهـم نـیست
بـا چه کسی اش هـم مهم نـیست
حتـی بـرای مـنی کـه دیگـر خـیلی روزهـاست از ایـن مـردم مـتـنفرم ...
کـه کجایـش هـم مهم نـیست واقـعا"
هـم گم شـدن تـوی کـافه هـای هـرشهـری خـوب اسـت ..،
هـم گـم شـدن لا به لای گـله چـوپـانی در دهـاتی بـی اسـم و پـرت افـتاده و بی بـرق ...
برچسبها: هوس عشق , کلبه تنهایی , عاشقانه , شاعرانه , زیباترین جملات , زیباترین وبلاگ , عشق , بهترین ها , کلبه عشق ,
یه يخچال نو خريدم، يخچال قديميه رو گذاشتم دم در روش نوشتم: رايگان! هركسي خواست، ببره.
هر روز ميومدم مي ديدم يخچال سر جاشه!
دو سه روز گذشت ديدم اينطوريه رو يخچال نوشتم: براي فروش، 50000 تومان!
فردا صبحش اومدم ديدم يخچال رو دزديدن
هـــــــمــــه مــــیگــــن..
گـــــشـــــتـــم نــــبـــــود..
نــــــگـــــرد نـــیــــــســت..
مــــنـــ مـــیـــگــــم..
گــــشــــتـــــم بــــــــــــــــــــــــــود...
امـــــا سهــــمـــــ مـــــن نبــــــــــــــــــــــــود..
دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه ! این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم...
خدایا
کسی راکه قسمت کس دیگری است
سر راه مان قرار نده
تا شبهای دلتنگیش برای من باشد
روزهای خوشش برای دیگری...
میان نانوشته های قلبم،
کسی را یافتم
که نه تنها دلنوشته هایم را می فهمید،
... ...
بلکه نانوشته هایم را
از بر بود...
زندگی سخت ساده است !
خطر کن !
وارد بازی شو !
چه چیزی را از دست می دهی ؟
با دست های تهی آمده ایم ،
و با دست های تهی خواهیم رفت
نه ، چیزی نیست که از دست بدهیم
فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند،
تا سرزنده باشیم
تا ترانه ای زیبا بخوانیم
و فرصت به پایان خواهد رسید ...
صفحه قبل 1 ... 25 26 27 28 29 ... 36 صفحه بعد