مردی در خیابان شکم درد سختی گرفته بود و نیاز فوری داشت که خودش را تخلیه کند. خودش را دربرابر ساختمان سفید مدرنی یافت که برای این منظور برپا شده بود. وقتی وارد ساختمان شد، خودش را در برابر دو در دید که روی یکی نوشته بود، "مردانه" و روی دیگری نوشته بود "زنانه". طبیعتاً وارد دری شد که رویش نوشته بود "مردانه".
خودش را در داخل اتاقی یافت که دو در داشت. روی یک در نوشته شده بود: "بالای بیست و یک سال" و روی دیگری نوشته شده بود "زیر بیست و یک سال." چون پنجاه و دوساله بود وارد دری شد که نوشته بود: "بالای بیست و یک سال."
خودش را داخل اتاقی دیگر یافت که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود: "مشکل اضطراری" و روی در دیگر نوشته شده بود: " تخلیهی جزیی".
از آنجا که تا اینجا دردش شکمش دوبرابر شده بود، بی درنگ از دری عبور کرد که نوشته شده بود: "مشکل اضطراری" بازهم خودش را داخل اتاقی یافت که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود: "ناباوران و بی خدایان" و روی در دیگر نوشته شده بود: "مومنین و مذهبیون." چون خدا را باور داشت، وارد دری شد که مختص مردم مذهبی بود. و ناگهان خودش را در خیابان یافت!
برچسبها: مذهب عشق , داستان جالب , داستان عاشقانه , حکایت , زیباترین وبلاگ , عاشقانه , ,
كودکي با پاهاي برهنه بر روي برفها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد زني در حال عبور او را ديد . او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد:نه "من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم " کودک گفت:مي دانستم" با او نسبت داريد "
برچسبها: خدای عشق , داستان , حکایت زیبا , زیباترین وبلاگ , عاشقانه , داستان جالب ,
اگر کمی زودتر...
با اینکه رشتهاش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ میزد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شدهبودند. اگر یک روز او را نمیدید زلزلهای در افکارش رخ میداد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. میخواست حرف بزند. میخواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا گرفتهبود.
مدام جملاتی را که میخواست بگوید در ذهنش مرور میکرد. چه میخواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی میخواست بیان کند؟
در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بودکه داشت میآمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمیدید.
آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمیتوانست باور کند. یعنی نمیخواست باور کند.
کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟
چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بیآنکه بدانند چه به روزش آوردهاند.
نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شدهاست.
وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود.
شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت میکرد هرگز چنین تصمیم سختی نمیگرفت!!!!
برچسبها: تصمیم عشق , زیباترین وبلاگ , داستان جالب , عاشقانه ,
پس همیشه شاد باش و بخند...
هیچ چیز در دنیاارزش ناراحت شدن را ندارد، اگر باور نداری این مطلب را بخوان.
چرا ناراحتی؟ ممكن است هرروز فقط با دو حالت رو به رو شوی وقتی كه حالت خوب است یا وقتی كه مریض هستی.
اگر حالت خوب باشد كه موردی برای ناراحتی وجود ندارد، اما وقتی مریض هستی، باز هم با دو حالت روبرو می شوی : حالت اول وقتی است كه در حال خوب شدن هستی و حالت دوم وقتی است كه داری از دنیا میری !
اگر حالت رو به بهبودی است كه موردی برای ناراحتی وجود ندارد ، اما اگر در حال مردن هستی، باز هم با دو حالت روبرو می شوی یا به بهشت میروی یا به جهنم !
اگر به بهشت بروی كه موردی برای ناراحتی وجود ندارد اما اگر به جهنم بروی ، آنجا دوستان زیادی در انتظارت هستند كه حتی وقت نمی كنی برای آنها دست تكان بدهی !
پس همیشه شاد باش و بخند
هرگز برای غروب كردن خورشید گریه نكن زیرا آن وقت، اشك هایت به تو مجال نمیدهند تا زیبایی های ستاره را ببینی.
برچسبها: شادی عشق , کلبه تنهایی , زیباترین جملات عاشقانه , زیباترین وبلاگ , عاشقانه , شاعرانه ,
آمد و رفت...
نازنين آمد و دستي به دل مـا زد و رفـــت .
پـرده ي خلـوت ايـن غمكــــده بالا زد و رفـــــت .
كنـــــج تنهــــــايي مـا را بـه خيــالي خـــوش كــــرد
خـــواب خــورشيــــــد به چشـــم شــب يلدا زد و رفـــت.
درد بــي عشـــــــــقي مــــا ديــــــد و دريغــــــش آمـــــد
آتــــــش شــــــوق دريـــــن جـــان شـكيبـــــا زد و رفـــــت.
خـرمـــــن سـوختـــه ي مـا بــــه چـــه كـــارش مي خـــــورد
كــه چـــــو بـــرق آمــد و در خشــك و تـر مـا زد و رفــــت.
رفـت و از گـريــه ي توفـــاني ام انديشــــــــه نكــــــرد.
چه دلـي داشـت خدايـا كه به دريـــا زد و رفــــــــت .
بـود آيـا كه ز ديوانــــــه ي خــود يـاد كنــــد ؟
آن كه زنجير به پاي دل شيدا زد و رفـــت .
برچسبها: شیدای عشق , کلبه تنهایی , عاشقانه , شاعرانه , زیباترین جملات , زیباترین وبلاگ , عشق , بهترین ها ,
منطقِ پدر و مادر از تحصیل در دانشگاه:
“این همه درس خوندی، درِ یه نایلون رو نمی تونی باز کنی!
برچسبها: منطق عشق , کلبه تنهایی , عاشقانه , شاعرانه , زیباترین جملات , زیباترین وبلاگ , عشق , بهترین ها , کلبه عشق ,
دلـم بـد جـوری هـوس سفـر کـرده .... به هـر کجا که شـد...
سـرد و گـرمـش هـم حتی مهـم نـیست
بـا چه کسی اش هـم مهم نـیست
حتـی بـرای مـنی کـه دیگـر خـیلی روزهـاست از ایـن مـردم مـتـنفرم ...
کـه کجایـش هـم مهم نـیست واقـعا"
هـم گم شـدن تـوی کـافه هـای هـرشهـری خـوب اسـت ..،
هـم گـم شـدن لا به لای گـله چـوپـانی در دهـاتی بـی اسـم و پـرت افـتاده و بی بـرق ...
برچسبها: هوس عشق , کلبه تنهایی , عاشقانه , شاعرانه , زیباترین جملات , زیباترین وبلاگ , عشق , بهترین ها , کلبه عشق ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد