پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.
پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر با دختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.
امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.
یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.
همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تان ازدواج کنم.
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.
اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.
این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید.
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.
اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟!
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود.....
نظرات شما عزیزان:
ادم یاد رازهای شعبده باز میفته مخصوصا اولش که برای کسب اطمینان سایرین باید از اب خوراکی خورد!!!
مقدارشم میگفتید دیگه حتما باید خیلی کم باشه این انرژی که شما گفتید اگه پتاسیمش زیاد باشه با یه قطره میشیم شارژ شگفت انگیز از سقف میپریم بیرون!!!!!! )
در کل عالی
چه از خود راضی....خوبه که سرش به سنگ خورد
داستان هم خیلی قشنگ بود
[ چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:ازدواج زیباترین پسر,ازدواج,داستان ازدواج,ازدواج جالب,پسر زیبا,ایزدمهر,شاهنامه فردوسی,شب یلدا, ] [ 23:38 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[