پیرمرد نشست کنار سفره و گفت: آخه زن یه حرف رو چند بار باید
بهت زد تا حالیت بشه مگه هزار بار بهت نگفتم من
ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم.
باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق
تا شیر فهم بشی؟دفعه های قبلی حداقل شله نمی شد
این دفعه که دیگه حسابی گند زدی.
چرا چیزی نمی گی. همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟
مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟ اه نمکم هم که نداره.
آب هم که سر سفره نیست.
پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه.
پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد اشک توی
چشم هایش جمع شد و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار
تکیه داده بود نگاه کرد.
روبان سیاهی گوشه عکس پیرزن نشسته بود.
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: آدم هایِ تمام شده را دیگر از نو شروع نکن نـه آنها مثل قبل خواهند بود... نه تـو... نه حتی رابـطه تان..
همان دایره ی ساده و خالی !
که با حضورش رو به روی هر عددی
آنرا تا ده ها و صدها برابر ارزش می بخشد ....
پاسخ: به بزرگی آرزوت نیندیش ! به بزرگی کسی بیندیش ، که می تونه آرزوتو بر آورده کنه ... !
آنها یک دلیل برای ماندن خواهند یافت
پاسخ:
شاید کم رنگ باشم . . . . اما هرگز دو رنگ نیستم . . . .
پاسخ: گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد گاهی برای بدست اوردن باید از دست داد
پاسخ: دلم به بهانه نديدنت گريست،گذاشتم بگريد تابداند هرآنچه خواست هميشه نيست
[ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:داستان پیرمرد,داستانک زیبا,ایزدمهر,داستان اموزنده,زیباترین داستان,اگهی استخدام,اماکن مذهبی,گردشگری,سالمندان, ] [ 9:0 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[