روزی دختر و پسر جوانی در پارک کنار هم نشسته بودند و در مورد آینده صحبت می کردند.
دختر رو به پسر کرد و گفت: آخی !ببین این پیرمرد و پیرزن چه عاشقانه کنار هم نشسته اند!
پسر با تحکم گفت: ها که هست! حتما حتما! من مطمئنم که ما از آن دو نفر هم بیشتر عاشق هم بمانیم!
در آنطرف پارک پیرمرد همچنان مشغول چرت زدن بود و سرش نیز روی شانه های پیر زن افتاده بود!
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:هوای فاصله ها سرد است اما از كلاف دلم برايت خيال گرمی میبافم.
[ شنبه 29 مهر 1391برچسب:داستان عاشقانه,داستانک,عشق پایدار,داستان کوتاه, ] [ 17:28 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[