از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی می خوای چیکاره
بشی؟ نگاهم کرد وگفت که میخواد رئیس جمهور بشه.
دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهوربشی
اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد : به مردم گرسنه وبی خانمان کمک میکنه.
نمی تونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو
انجام بدی ، می تونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی ،
درخت هارو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی.
اونوقت من به تو پول میدم و تو رو میبرم
جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون
تا برای غذا و خونه ی جدیدخرج کنن. مستقیم توی چشمام
نگاه کرد و گفت: چرا همون بچه های فقیررو نمی بری خونه ت
تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستانک , منابع ارشد , منابع کنکور , سیاست , رییس جمهور , شغل اینده , فال , طالع بینی , ,
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.
ژنرال و ستوان روبروی آن خانم ها نشستند.
قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.
حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت،
کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: بوسه و سیلی , ستوان , بوسیدن , ژنرال , کوپه قطار , تعبیر , داستانک , زیباترین داستان کوتاه , جالبترین وبلاگ ,
شخصی نقل می کرد که وقتی به شیراز رفته بودم
و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ،
ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم
و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم .
نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: سفر شیراز , داستانک , داستان اموزنده , مرده شور , عروسی , عقد ,
داستان کوتاه رضایت از زندگی
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد،
باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما خود نیز علت را نمی دانست
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد.
هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان کوتاه رضایت از زندگی , داستان کوتاه کوتاه , داستانک , ,
روزی دختر و پسر جوانی در پارک کنار هم نشسته بودند
و در مورد آینده صحبت می کردند.
کمی دورتر از آنها نیز پیرمرد و پیرزنی روی نیمکتی نشسته بودند و پیرمرد
به حالتی عاشقانه سرش را روی شانه های پیرزن گذاشته بود.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان عاشقانه , داستانک , عشق پایدار , داستان کوتاه ,
توی سنگر دراز کسیده بود.پروانه ای بال زد و روی مگسک نشست.
زل زد به پروانه و یادش رفت شلیک کند.
پشت کامپیوتر نشسته بود.پروانه ای روی مانیتور نشست.
خیره شد به پروانه و یادش افتاد زمانی عاشق بوده است.
روی نیمکت پارک نشسته بود.پروانه ای روی دسته ی عصایش نشسته بود.
یادش رفت پیر شده بلند شد و دنبال پروانه دوید.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: یاد من باشد , گذر عمر , داستانک , سنگر , پروانه , داستان من , جالب و خواندنی , شب شعر , کلاسیک ,
یه مرد ۸۰ ساله میره برای چكاپ.
دكتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زایمانش میرسه
نظرت چیه دكتر؟!
(بقیه داستان کوتاه در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: ادعا , داستانک , داستان کوتاه , داستان کوتاه اموزنده ,
تو شیطان هستی!
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تا زمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
( بقیه داستانک در ادامه مطلب)
برچسبها: داستانک , شیطان , شناخت شیطان ,
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
برچسبها: درویش , زاهد و دخترک کنار رودخانه , داستانک ,
كارمند تازه وارد
مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
برچسبها: كارمند تازه وارد , کارمند نمونه , کارمند ایران , داستانک , داستان جالب , طنز ,
قرار صبحانه
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:
«باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
«زنم در خانهی سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!»
پرستاری به او گفت:
«خودمان به او خبر می دهیم.»
پیرمرد با اندوه گفت:
«خیلی متاسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!»
پرستار با حیرت گفت:
«وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟»
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت:
«اما من که میدانم او چه کسی است...!»
برچسبها: داستانک , داستان اموزنده , عشق و دیگر هیچ ,
سه زنی که به من پیشنهاد شد...
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.
قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است – مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
برچسبها: سه زن , داستانک , داستان کوتاه , پیشنهاد ,
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید.
برچسبها: پیر مرد و پسر زندانى , داستانک , داستان زندانی , داستان های زیبا ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد