ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی
و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن،
فقط برای سیر شدن است
و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان , داستانک زیبا , ایزدمهر , داستان اموزنده , زیباترین داستان , ساندویچ , کوتاه داستان , ,
پیرمرد نشست کنار سفره و گفت: آخه زن یه حرف رو چند بار باید
بهت زد تا حالیت بشه مگه هزار بار بهت نگفتم من
ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم.
باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق
تا شیر فهم بشی؟دفعه های قبلی حداقل شله نمی شد
این دفعه که دیگه حسابی گند زدی.
چرا چیزی نمی گی. همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟
مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟ اه نمکم هم که نداره.
آب هم که سر سفره نیست.
پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه.
پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد اشک توی
چشم هایش جمع شد و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار
تکیه داده بود نگاه کرد.
روبان سیاهی گوشه عکس پیرزن نشسته بود.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان پیرمرد , داستانک زیبا , ایزدمهر , داستان اموزنده , زیباترین داستان , اگهی استخدام , اماکن مذهبی , گردشگری , سالمندان ,
آخه من يه دخترم!!!!
مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود.
من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي هايم هم متوجه نقص عضو او نمي شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي كردم. فقط در اتوبوس يا ...
(بقیه داستان زیبا و جالب در ادامه مطلب)
برچسبها: آخه من يه دخترم!!!! , جالبترین داستان , زیباترین داستان , عشق مادری ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد