خليفه به مردمش گفت : صادقانه مشکلات تان را بگوييد...!
حسنك بلند شد و گفت : گندم و شير كه گفتي چه شد ..؟!
حاكم گفت :ممنون كه مرا آگاه كردي...!
يكسال گذشت و دوباره خليفه گفت :صادقانه مشكلاتتان را بگوييد...!
ديگر كسي نگفت گندم و شير چه شد...!
تنها از ميان جمع يك نفر گفت : حسنك چه شد ...؟!!
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: حسنک , کجایی؟داستان , حسنک , خلیفه , مشکلات , مسؤلین , مسؤلیت , مشکلات , جامعه , عدالت , ,
فردای روز ازدواجش رفیقش می بینه
با اعصاب خورد نشسته یک گوشه داره سیگار میکشه.
ملت که زن میگیرن لااقل دو سه ماهی سرحالن،
تو چرا از همین روز اول حالت خرابه؟
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: ازدواج جالب , داستان ازدواج , مشکلات ازدواج , نکات ازدواج , خانه داری , اشپزی اسان , خواص میوه , بوانات ,
توی سنگر دراز کسیده بود.پروانه ای بال زد و روی مگسک نشست.
زل زد به پروانه و یادش رفت شلیک کند.
پشت کامپیوتر نشسته بود.پروانه ای روی مانیتور نشست.
خیره شد به پروانه و یادش افتاد زمانی عاشق بوده است.
روی نیمکت پارک نشسته بود.پروانه ای روی دسته ی عصایش نشسته بود.
یادش رفت پیر شده بلند شد و دنبال پروانه دوید.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: یاد من باشد , گذر عمر , داستانک , سنگر , پروانه , داستان من , جالب و خواندنی , شب شعر , کلاسیک ,
مدرك دانشگاهی در صدسالگی، آخرین آرزوی او بود
تنها یك روز پس از برآورده شدن آرزویش درگذشت
هاریت ریچاردسون در تمام زندگیاش یك آرزو داشت.
او دلش میخواست در رشته تحقیق و پژوهش علوم تحصیل كند و در این رشته هم فارغالتحصیل شود و ...
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: آخرین آرزو , مدرك دانشگاهی , کلبه تنهایی , یك آرزو , فارغالتحصیل , مدرک , بازار کار , بنگاه مسکن ,
(بقیه در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: ازدواج زیباترین پسر , ازدواج , داستان ازدواج , ازدواج جالب , پسر زیبا , ایزدمهر , شاهنامه فردوسی , شب یلدا ,
دریک کالج ، از دانشجویان خواسته شد تا با حداقل کلمات ممکن
این داستان باید حول سه موضوع زیر می چرخید:
داستان کوتاه زیر در کل کلاس نمره ی A+ مثبت گرفت:
(خدای خوبم، من حامله ام؛ یعنی کار کیه؟)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان کوتاه جالب , تحصیل در امرکا , تحصیل رایگان , ویزا , پاسبورت , شکلک های زیبا , زیباسازی ,
ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺑﻴﺎﻓﺘﻨﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻲ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺍﺯ ﺗﻖ ﺗﻖ ﭼﻮﺏ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻳﻪ ﺗﻴﻜﻪ ﻻﺳﺘﻴﻚ ﺳﺮ ﭼﻮﺑﺖ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻻﺳﺘﻴﻚ ﺳﺮ ﭼﻮﺑﺖ ﻣﻲ ﺫﺍﺷﺘﻲ ﺍﻻﻥ ﻣﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﻮﺩﻳﻢ.!
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان جالب انگیز , طنز خفن , طنز ایرانی , داستان های کوتاه , ترنم , عشقولانه ها , سالمندان , دندانپزشکی ,
(بقیه در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: مدیر و مهندس , تفاوت مدیر و مهندس , داستان مدیر , پگاه , مدرسه , هوش , تیزهوش , مدیریت , داستان جالب ,
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: زرنگ ترين پير زن دنيا !!! ,
توی کافه ی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می کشید،
-ببخشید آقا!شما روزی چند تا سیگار می کشین؟
-به هر حال مرسی بابت نصیحتت:ضمنا اون هواپیما که نشون دادی مال منه.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: نصیحت , سیگاری , عاقبت سیگار , مضرات سیگار , فواید سیگار , شرکت هواپیمایی , حسرت , استخدام لیسانس ,
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: اثر کلام , خودکشی , داستان کوتاه من , کار نیک کردن ,
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: دستینی , داستان ازدواج , ازدواج جالب ,
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: سختی پیش از آرامش ,
خروس گفت :نه اندوه من از برای بی عدالتی - گرانی و خفقان وسانسور در این مملکت است
در این هنگام خروس سر خود را بالا گرفت وبه دور دست خیره شد
روباه از او سوال کرد به چه چیز می نگری؟
در این هنگام روباه از همان راهی که آمده بود بر گشت
خروس گفت: کجا می روی نکند دروغ گفتی ومی ترسی رسوا شوی
روباه گفت : خیر هر چه گفتم راست بود ولی مرا میلی به دیدن این جماعت نیست از آن رو که این ها را نیک شناسم ودانم آنچه راخود حکم کرده اند وگفته اند از یاد برده اند
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان روباه و خروس , , , ,
کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم
در خیابانی ساکت و خلوت، پیرمردی ریز نقش راه می رفت.
بعد از ظهر یک روز پاییزی بود و آفتاب گرما نداشت.
برگهای پاییزی او را به یاد تابستانهای گذشته می انداختند.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: کودکان بی سرپرست , کسی که این را پیدا می کنی , دوستت دارم ,
یک روز صبح که آب ها از آسیاب افتاد جرات پیدا کردم که از خانه بیرون بروم .
تا قبل از این حتی از پنجره کوچک آشپزخانه هم به خیابان روبرو که خیلی هم خلوت بود نگاه نکرده بودم.
به هرحال کاری بود که باید انجام می شد . تصمیم خودم را گرفته بودم...
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان کوتاه ,
آبروی عاشق
شیوانا همراه شاگردان از مسیری عبور می کرد.
به یک آبادی رسیدند و کنار رودخانه نشستند تا استراحت کنند.
تنی چند از اهالی آن آبادی نیز کنار رودخانه ده مشغول فروش محصولات خود بودند.
(ادامه داستان در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: آبروی عاشق ,
انتخاب درست
خدایــا
هرکــس به یادم هست به یــادش باش
اگر کنــارم نیــست ، کنــارش بــاش
اگر تنهاست پناهش باش
و اگــر غم دارد غمـخوارش باش . . .
(داستان انتخاب درست در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: انتخاب درست , ,
لذت زندگی
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند
و به غروب خورشید نگاه می کردند.
(بقیه داستان در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: لذت زندگی ,
این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.
خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.
(بقیه داستان در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان واقعی ,
بنگاه زناشویی !
در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زناشویی». مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت.
روی یکی نوشته شده بود «زیبا» و روی دیگری «نازیبا». در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود «کدبانوی خوب» و روی دیگری «شلخته».
او از در کدبانوی خوب وارد شد. در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود. از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود:
«با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید!!»
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: بنگاه زناشویی ! ,
توکل...
زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد.
زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها چون از خدا خواسته بودکه اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود.
اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت . وقتی مرا دید گفت : حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم. تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس!
مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه ، حتی خود خانه نیز بی آنکه کارمزدی به هیچ بنگاه معاملات ملکی پرداخت شود به فروش رفت.
ایمان هرگز از پنجره به بیرون نمی نگرد تا انبوه برف را ببیند
تا سوز سرما را احساس کند.
ایمان برای برکتی که طلبیده است تدارک می بیند و بس.
برگرفته ازکتاب: 4 اثر از فلورانس اسکاول شین
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: ایمان , توکل , , , ,
(داستانی فوق العاده جالب انگیز)
چوپان باهوش
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود
در یك مرغزار دور افتاده بود.
ناگهان سر و كله ی یك اتومبیل جدید كروكی
از میان گرد و غبار جاده های خاكی پیدا شد.
(بقیه در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: چوپان باهوش , داستانی فوق العاده جالب انگیز ,
می خواهم خودم باشم
در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم
که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.
(بقیه داستان در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: میخواهم خودم باشم , قصه هایی برای پدران , فرزندان , نوه ها- پائولوکوئیلو ,
سادگی بچه ها و سر کار گذاشته شدن بزرگترها
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار می کرد
می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه
ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت
(بقیه در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: سادگی , سادگی بچه ها ,
یه مرد ۸۰ ساله میره برای چكاپ.
دكتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زایمانش میرسه
نظرت چیه دكتر؟!
(بقیه داستان کوتاه در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: ادعا , داستانک , داستان کوتاه , داستان کوتاه اموزنده ,
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که ...
(بقیه داستان درادامه مطلب)
*خواندن این داستان را توصیه نمی کنیم*
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: فرصت های بزرگ , , , , داستان ,
بازی
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.
(بقیه داستان در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: بازی , داستان بازی , شاه گوش مي کند - ايتالو کالوينو ,
شك:
روزگاري هيزم شكني زندگي مي كرد ...
روزي تبر خود را سر جاي هميشگي پيدا نكرد...
در يك لحظه به همسايه اش شك كرد كه شايد او تبرش را دزديده است...
يك روز تمام او را زير نظر گرفت ...
تمامي حركات و رفتار و صحبت هاي او مشكوك بود...
شكش به يقين تبديل شد...
به خانه برگشت تبرش را پيدا كرد همسرش آن را جا به جا كرده بود...
دوباره پيش همسايه اش رفت ... او را زير نظر گرفت ...
تمامي حرف ها و رفتارهايش مثل يك آدم شريف بود...
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: شك ,
داستان کوتاه/درجه اعتبار !!!! …
روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک درباری، مشغول نوشیدن قهوه بودند.
(بقیه در دامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان آموزنده داستان خنده دار داستان درجه اعتبار داستان عاشقانه داستان های ایرانی داستان های ایرانی و دلنشین داستان های خنده دار داستان های زیبا و عاشقانه داستان های عاشقانه داستان های عبرت آموز داستان های مذهبی داستان های پر معنی داستان های پند آموز داستان های کوتاه اخلاقی داستان های کوتاه عرفانی داستان کوتاه درجه اعتبار درجه اعتبار ,